اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۳

ببرد آخر دل و دینم بغارت ترک یغمائی

بغمزه چشم مست او ربود از من من و مائی

گناه ما بگو تا چیست جز عشق تو ورزیدن

که مشهور جهان کردی مرا زینسان برسوائی

دو عالم محو گرداند شعاع پرتو حسنت

گراز خورشید رخسارت نقاب زلف بگشائی

میان این همه غوغا ز تو سر عجب بینم

که از چشم جهان گشتی نهان در عین پیدائی

چه باشد گفتمش گردم بدیدار تو آسوده

بگفتا عاشق مسکین ز عمر خود بیاسائی

پی سود وصال تو ببازار فنا بازد

بیکدم مایه جان و جهانرا رند سودائی

ز قید هجر تو گفتم، اسیری کی رهد گفتا

اسیری تا توئی ماند، بوصل ما نمی شائی