اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۳

چون عشق سراسیمه درآمد بمیانه

برد از غم دنیا و ز دینم بکرانه

دلبر چو نقاب از رخ چون ماه برانداخت

دیدم بیقین دانش عقلست فسانه

درهر چه نظر میکنم از روی حقیقت

از پرتو حسن تو در و هست نشانه

شد عرصه آفاق پراز کوکبه عشق

تا شاهد رخسار تو آمد بمیانه

عالم همه پرفتنه و غوغاست که آن یار

از خانه بصحرای جهان گشت روانه

در کسوت اغیار چو بنمود رخ آن یار

ای قصه در آفاق جهان گشت ترانه

بنمود بخود یار جمال رخ خود را

ما و تو اسیری بمیان بود بهانه