اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۶

ای از جمال روی تو یک ذره مهر و ماه

بر منتهای حسن تو کس را نبود راه

گفتم چه دورم از تو چو ما را گناه نیست

گفتا که هست هستی تو بدترین گناه

پیوسته گرچه با دل و جانست یار ما

هر دم ز شوق اوست مرا صد فغان و آه

زان رو مرا به صورت خوبان بود نظر

کز روی مه رخان به جمالت کنم نگاه

باشد ز نور روی تو ایمان انیس جان

گر زانکه کفر زلف تو ما را بود پناه

بینم عیان ز پرده ذرات کاینات

مهر جمال تو تابان شده چو ماه

در اشتیاق روی تو شیداست جان و دل

بنما جمال خویش به عشاق گاه گاه

بگذر ز مال و منصب اگر یار بایدت

زیرا که سد راه وصالست مال و جاه

گرچه گداست و مفلس اسیری ولی چه غم

دارد به عشق دوست فراغت ز پادشاه