اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۳

جمال یار برانداخت پرده از ناگاه

عیان نمود بنقش جهان رخ چون ماه

چو لااله ز رویش نقابها برداشت

نمود از همه عالم جمال الاالله

مباش منکر اگر زانکه گفتمت همه اوست

که کشف و عقل بدین دعوی اند هر دو گواه

روان ز هر ورق آیات حسن او خوانیم

بمصحف رخ خوبان چو میکنیم نگاه

اگر چه عاشق و قلاش و مست و اوباشم

بروی دوست که دارم همیشه روی براه

مرا ز قهر مترسان و ناامید مکن

به لطف دوست چو عشاق کرده اند پناه

اسیریا، سرطاعات نیستی آمد

چرا که نیست چو هستی بدین عشق گواه