اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۵

ای منور هر دو عالم ز آفتاب روی تو

وی معطر ملک جان از زلف عنبر بوی تو

کفر پنهان گشت و ایمان حقیقی شد عیان

تا نقاب زلف افتاد از جمال روی تو

هر کسی را میل دل باشد بسوی این و آن

میل جان ما بعالم نیست الا سوی تو

حاجیانرا دل طواف کعبه میخواهد ولی

وایه جانم نباشد غیر طوف کوی تو

می برد از عاشقان هر دم بطراری و فن

صبر و هوش و دین و دل آن نرگس جادوی تو

تا ز دست درد هجران جان برد جویای وصل

میرود بی پا و سر در راه جست و جوی تو

چون اسیری کی کند منزل بمأوای دو کون

گر بیابد جا دل دیوانه در پهلوی تو