اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱

در خمار هجر تا کی جان من

از شراب وصل کن درمان من

برگدای مستمند بی نوا

رحمتی فرمای ای سلطان من

در میان آتش سوزان مسوز

جان ودل را بیش از این جانان من

آتش افتد در درون نه فلک

از فغان سینه سوزان من

سیل ریزد همچو ابر نوبهار

در فراقت دیده گریان من

چند ریزد خون ما تیغ فراق

رونما گر میکنی قربان من

نیست خالی یکدم از درد و غمش

در فراق او اسیری جان من