رب زدنی حیرة فیکم چه می خواهی بدان
یعنی هر دم جلوه دیگر نما بر عاشقان
گر نمائی با من بیدل دمی روی چو ماه
در سر اندازی بیندازم کله بر آسمان
در غم هجران تو زار و نزارم لیک اگر
یافتم وصل تو از شادی نگنجم در جهان
زآتش عشق تو جان و دل همی سوزد مرا
لطف فرما لحظه بنشین و آن آتش نشان
آه اگر گوید نگارم اشتیاقت عرضه کن
چون کنم چون شرح شوق من نیاید در بیان
زاهدا تو طالب حور و بهشتی لاجرم
ره بمطلوب حقیقی می نیابی جاودان
ای اسیری تا ز قید خود نمی یابی خلاص
کی توانی دید روی نوربخش انس و جان