اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۰

جز دیدن دیدار تو ای سرو خرامان

درد دل ما را نبود مرهم و درمان

از نور تجلی دو جهان گشت منور

چون پرده برانداخت جمال رخ جانان

۳

حسن تو بیک عشوه دل و دین مرا برد

گر حسن ازینست نه دل ماند و نه جان

دل مایل خوبان شد ازآن رو که عیان دید

حسن تو درآئینه رخساره خوبان

چون مهر جمال تو ز ذرات بتابید

هر ذره ازآن روی نماید مه تابان

۶

گر وصل نجوید دل زاهد چه توان کرد

جوینده شاهی نبود طبع گدایان

چون جان اسیری همه ذرات جهانست

در پرتو خورشید رخت واله و حیران