اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۰

جز دیدن دیدار تو ای سرو خرامان

درد دل ما را نبود مرهم و درمان

از نور تجلی دو جهان گشت منور

چون پرده برانداخت جمال رخ جانان

حسن تو بیک عشوه دل و دین مرا برد

گر حسن ازینست نه دل ماند و نه جان

دل مایل خوبان شد ازآن رو که عیان دید

حسن تو درآئینه رخساره خوبان

چون مهر جمال تو ز ذرات بتابید

هر ذره ازآن روی نماید مه تابان

گر وصل نجوید دل زاهد چه توان کرد

جوینده شاهی نبود طبع گدایان

چون جان اسیری همه ذرات جهانست

در پرتو خورشید رخت واله و حیران