اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۷

حسن جان افزای روی او عیان

دیده ام از روی پیدا و نهان

پرتو خورشید روی او بود

در حقیقت جمله ذرات جهان

حسن او بر نقش عالم جلوه کرد

شد جهان زان روز با نام و نشان

روی او پیداست، کو چشم یقین؟

تا جمال دوست بیند بی گمان

هر زمان از روی مه رویی دگر

حسن جان افروز او گردد عیان

هر چه گویم در بیان آن جمال

قطره باشد ز بحر بی کران

مظهر آیات اسرار خداست

هرچه ظاهر گشت در کون و مکان

نیست در عالم بجز دیدار دوست

مرهم درد درون عاشقان

شد اسیری نیست در هستی و گفت

لیس فی الدارین غیری هر زمان