تا بنای عاشقی در کاینات انداختیم
چتر رفعت را بملک لامکان افراختیم
چون ظهور کل او اول بنقش ما نمود
بار دیگر ما جهان را مظهر خود ساختیم
شد نهان در پرده کثرت جمال وحدتم
تا نقاب عزت از غیرت برو انداختیم
مابسودای وصال دوست در بازار عشق
نقد هستی در قمار نیستی در باختیم
هرکه خالی کرد خود را از خودی مانند نی
از دم جانبخش او را در نفس بنواختیم
چون شعاع نور وحدت گشت تابان بر دلم
نقش کثرت را ز لوح سینه وا پرداختیم
تا تجلی کرد واجب نقش ممکن شد فنا
بی اسیری مایکی بودیم و دو نشناختیم