اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹

جانا ز درد عشق تو چون من فغان کنم

از چشمه های چشم جهان خون روان کنم

عهدیست در ازل بتو ما را که تا ابد

برهر چه رای عشق بود من همان کنم

ناصح چه منعم از می و معشوق میکنی

من رندم و مباد که کاری چنان کنم

سر نهان عشق که ایمان جان ماست

کفرست نزد خلق جهان گر عیان کنم

خورشید و مه ز شرم رخ آرند در کسوف

گر شمه ز تابش حسنش بیان کنم

زینسان که آفتاب رخ او عیان بود

ای بی بصر ز طعن تو من چون نهان کنم

کس با خودی ببزم وصالش چوره نیافت

در راه عشق ترک اسیری از آن کنم