من که در کوی غم عشق تو سرگردانم
سخن صبر و خرد باد هوا می دانم
ناصحا عیب مکن گرچه نظر بازم ورند
چون ز تقدیر قضای ازلی زین سانم
سرو سامان مطلب از من دیوانه دگر
زانکه سرمست می عشقم و بی سامانم
هم مگر پیر خرابات نماید مددی
تا که مشکل بمی صاف شود آسانم
نظر پاک و صفا بین که نقوش دو جهان
همه از صفحه روی تو روان میخوانم
حسن رخسار تو چون گشت عیان از رخ خوب
من ز روی همه خوبان برخت حیرانم
گرچه با شاهد و می عهد اسیری است درست
آه اگر آن بت رعنا شکند پیمانم