اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۶

هر چند براه طلب دوست دویدیم

از کوشش بسیار بجائی نرسیدیم

بربوی وصال تو شدم محو درین راه

از خویش بماندیم وز هجران نرهیدیم

ماسود جهان در سر سودای تو کردیم

دادیم دل و دین و غم عشق خریدیم

بنمود رخ از پرده و دل برد و نهان شد

بی پرده دگر ماه رخش هیچ ندیدیم

کردیم وداع خرد و صبر بکلی

تا جرعه از جام می عشق چشیدیم

شاید که شود جان بتو پیوند درآخر

زان دل ز خیال دو جهان باز بریدیم

بی طاقت و سودازده و زار و نزاریم

از بس که بجان بار غم عشق کشیدیم

گر خلق مرا نیک شمارند و گر بد

از روی یقین دان که فریدیم و وحیدیم

دیوانه و مست است ز عشق تو اسیری

این وایه همیشه به دعا می‌طلبیدیم