اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸

دردا که ز درد تو بدرمان نرسیدیم

زین غم دل و جان رفت بجانان نرسیدیم

بسیار دویدیم بسر در پی مطلوب

سر در طلبش رفت و بسامان نرسیدیم

در کوچه عشق تو همه عمر برفتیم

آمد بسر این عمر و به پیشان نرسیدیم

در بادیه عشق تو سرگشته حیران

چندانکه دویدیم بپایان نرسیدیم

معروف بعرفان شده ام لیک چه حاصل

در معرفت کنه تو ای جان نرسیدیم

گفتند فنا شو که رسیدی بحقیقت

چون مائی ما رفت عجب زان نرسیدیم

از بهر دل ریش اسیری همه عالم

مرهم شد و زان نیز بدرمان نرسیدیم