اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۹

روی تو به نقشهای محکم

بنمود جمال خود بعالم

آخر بکمال حسن خود را

آورد عیان به نقش آدم

هرلحظه بجلوه نماید

حسن رخ تو بچشم محرم

حسن تو گرفت جمله آفاق

شد ملک جهان ترا مسلم

خورشید رخت چو گشت تابان

شد محو فنا جهان بیکدم

چشمت بکرشمه می رباید

جان و دل عاشقان دمادم

در آینه روی خود عیان دید

آورد بخویش عشق محکم

بازد همه روزه عشق با خود

خود بود بخویش یار و همدم

آوازه ز عاشق و ز معشوق

انداخت بکاینات هر دم

کس نیست درین میان بجز یار

محبوب و محبت و محب هم

زان دم که جمال دوست دیدیم

شادیم اسیریا و بی غم