اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹

هنگام آن آمد که من این پرده ها را بردرم

شهباز و سیمرغی شوم از چرخ گردون بگذرم

ویران کنم این آشیان سازم مکان در لامکان

گردد همه کون و مکان چون بیضه زیر شهپرم

بگذارم این نام و نشان ازما ومن یابم امان

گردم فنای جاودان چون در جمالش بنگرم

چون یار بردارد نقاب آید برون مه از حجاب

هر ذره گردد آفتاب از نور مهر خاورم

در پرتو نور خدا از ما و من گشتم جدا

شد ظلمتم نور و صفا من عین نور انورم

هم صورت و معنی منم هم حجت و دعوی منم

هم دنیی و عقبی منم هم از دو عالم برترم

تا گشت جانم با نوا از گنج وصل جانفزا

کردم اسیری گم ترا دیگر چه یادت آورم