اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶

ای کنایت ز سر کوی تو جنات نعیم

شد اشارت بفراق رخ تو نار جحیم

رشک فردوس برین است و نعیم ابدی

دوزخ ما که در آنجاست بما یار ندیم

هست از مهر رخت در دل هر ذره نشان

یافت جان همه از نکهت زلف تو نسیم

در دل پاک توان دید جمال تو عیان

زانکه آوینه روی تو بود قلب سلیم

فارغ از دعوی برهان حدوث و قدم است

جان عارف که بود محرم اسرار قدیم

مست و بیخود ز می و وصل تو ذرات دو کون

همه از فیض تو با بهره زهی فیض عمیم

گه تجلی جمالی کند و گاه جلال

چون کنم کین دل دیوانه نگردد بدو نیم

گر جفا می کند آن یار و اگر مهر و وفا

چاره ماچه بود غیر رضا و تسلیم

ای اسیری ز خدا غیر خدا هیچ مجو

بهر حق عابد حق شو نه ز امید و ز بیم