اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۰

تا کرد شاه عشق بملک دلم نزول

برخاستست از سر جان عقل بوالفضول

خورشید عمرم ار بفراقت زوال یافت

لیکن ز جان خیال وصال تو لایزول

آن یار عین ماست نه از روی اتحاد

این خانه پر ازوست ولیکن نه از حلول

بی بهره نیست ذره از مهر روی دوست

نور ترا بظلمت عالم بود شمول

کی با خودی ببزم وصالت توان رسید

فانی ز خویش شو که بحق یافتی وصول

دانش همه بمذهب من هست معرفت

در دین ما جز این نه فروعست و نه اصول

از قیل و قال هیچکس آگه نشد ز حال

مفتی ز قول راست مرنج و مشو ملول

زاهد رسد بجان تو بوئی ز عشق یار

گفتار عاشقان اگرت اوفتد قبول

کس واقف ار ز حال اسیری نشد چه شد

بهتر ز شهرت دگرانست این خمول