اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۷

چو عشقش از دلت گشتست زایل

بکنج عافیت کردی تو منزل

بحمدالله که رستی از نگاری

که جز خون جگر زونیست حاصل

شها حیف است بهر بی وفایان

ز غم بودن چو مرغی نیم بسمل

کنون مردانه رفتی از غیوری

که برگشتی بکل زین فکر باطل

چو دانستی که هر جاییست یارت

بسویش می نباید بود مایل

چو قدر پاکبازی می ندانست

برون کردی هوایش پاک از دل

اسیری چون ز قیدش گشت ازاد

نگویی از چه بندی بار محمل