اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۴

هر زمان نوعی بچشم اهل حال

می نماید حسن روی تو جمال

حسن رویت را ز مرآت جهان

زاهد ار دیدی نبودی در ضلال

دیده اهل بصیرت دیده است

حسن رخسار تو در حد کمال

تا رباید جان و دل از عاشقان

هر نفس نوعی کند غنج و دلال

گر هوای وصل معشوقت بود

از جفا و جور هجرانش منال

در طریق اهل عرفان ای فقیه

حال می باید چه جای قیل و قال

کرد جانم طی بیابان فراق

تا شدم آسوده در ملک وصال

حالیا رندیم و مست جام شوق

تا چه خواهد بود کارم را مآل

تا توئی با تو اسیری مانده است

کی ببزم وصل او یابی مجال