اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸

آوازه حسن تو گرفتست ممالک

در ملک ملاحت نبود غیر تو مالک

چون پرده پندار برانداخت جمالت

در پرتو حسن تو شد اشیا همه هالک

عیبم مکن ای زاهد اگر رندم و عاشق

چون حکم قضا بود چنین نحن کذلک

ما ترک سر و جان بره عشق تو گفتیم

ناصح چه شود در رهش ار هست مهالک

از دامن دل گرد دو عالم چو برافشاند

شد جان اسیری بره عشق تو سالک