اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲

بگرفت صیت حسن تو از قاف تا بقاف

تا او فتاد پرتو رویت بنون و کاف

آئینه جمال تو دیدیم هرچه بود

عارف کسی بود که بدین دارد اعتراف

یارست هرچه هست درین دار غیر نیست

برحق چرا تو نسبت باطل کنی گزاف

عشاق او بمذهب عشقند متفق

در دین عشق کفر بود گر کنی خلاف

بر فقر و نیستی است تولای عاشقان

زاهد ز کبر و هستی خود این همه ملاف

عنقای وحدتم همه جا قاف قرب ماست

مجموع کاینات مرا گشته کوه قاف

آئینه دل تو چو صافست اسیریا

دارد همیشه میل ازین روبروی صاف