تا که دریای قدم آمد بجوش
گشت صحرای دو عالم پرخروش
در نقاب کفر زلف بیقرار
نور ایمان رخ خوبت مپوش
تا نمودی حسن رخسار چو ماه
از دل و جانم ربودی عقل و هوش
ترک زهد و دین و دنیا در رهت
هست آسان پیش رند باده نوش
مستی و مخموری امروز ما
هست از آن می ها که یارم داد دوش
واقفم از ذوق مستی تا دلم
شد مرید پیر جام می فروش
دربدر بی پا و سرگردیده ام
چون اسیری سال ها در جست و جوش