اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱

در سرم سودای آن یارست و بس

جان من جویای دلدارست و بس

کار عاشق جز غم معشوق نیست

جز غم عشق تو بیکارست و بس

برفلک شد آه من از عشق تو

کار عاشق در جهان زارست و بس

جان عاشق گفتی افگار از چه شد

از غم عشق تو افگارست و بس

جان من رحمی نما برجان من

کز غم تو دل جگر خوارست و بس

شربت بیمار عشق از غم فرست

هرچه آید از تو تیمارست و بس

در جهان کاری اسیری را نماند

با غم عشق تواش کارست و بس