در سرم سودای آن یارست و بس
جان من جویای دلدارست و بس
کار عاشق جز غم معشوق نیست
جز غم عشق تو بیکارست و بس
برفلک شد آه من از عشق تو
کار عاشق در جهان زارست و بس
جان عاشق گفتی افگار از چه شد
از غم عشق تو افگارست و بس
جان من رحمی نما برجان من
کز غم تو دل جگر خوارست و بس
شربت بیمار عشق از غم فرست
هرچه آید از تو تیمارست و بس
در جهان کاری اسیری را نماند
با غم عشق تواش کارست و بس