اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

جهان رانور رویت روشنی داد

ز قید ظلمت او را کرد آزاد

به نور روی تو بیناست چشمم

چنین بودست و تا بادا چنین باد

بجستم داد دل از وصل جانان

هزاران داد جان از داد دل داد

غم عشق است درمان دل من

مبادا جان عاشق بی غمت شاد

وجودم در ازل استاد دانا

به عشق و درد و غم بنیاد بنهاد

شراب عشق را در کام جان ریخت

خراب آباد جانم زان شد آباد

بدرد و محنت و غم رفت عمرم

همانا مادرم بهر همین زاد

ز شوقت حال من سوز است و زاری

نیاوردی دمی از حال من یاد

اسیری سوخت آخر ز آتش شوق

غم عشق تو خاکش داد برباد