اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

چو نار هجر او جان میگدازد

زلال وصل کو تا دل نوازد

بخط عنبرین و خال مشکین

لباس دلبری را می طرازد

قبای دلبری و خوبی امروز

بقد همچو سروش می برازد

رباید گوی محبوبی ز خوبان

چو رخش حسن در میان بتازد

به گنج وصل او کی راه یابد

طلسم هستی هر کو در نبازد

کسی کو جان خود را باخت در عشق

میان عاشقان او سر فرازد

اسیری را بغیر از درد عشقش

بجان او دگر درمان نسازد