اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

تا بکفر زلف تو جان مرا اقرار شد

دل ز ایمان برگرفت و در پی زنار شد

از شراب عشق جانان جان ما چون گشت مست

از خیال زهد و هشیاری دلم بیزار شد

از شراب جام عشقم از ازل مست و خراب

من ازاین مستی نخواهم تا ابد هشیار شد

می نگنجد در جهان جانم ز شادی و نشاط

تا غم عشق تو ما را مونس و غمخوار شد

تا دلم خو با جفای عشق جانان کرده است

در وفای عشق او جان و دلم ایثار شد

تاز لذات دو عالم نگذری مردانه وار

کی توان کی، از لقای دوست برخوردار شد

شد اسیری فارغ و آزاده از دنیا و دین

تا ببزم عشق جانان جان ما را بار شد