اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

چون سوز عشقت پایان ندارد

زان درد عاشق درمان ندارد

هرکو نگردد در عشق کافر

در دین عاشق ایمان ندارد

گر خون عاشق بی جرم ریزد

در دین عشقش تاوان ندارد

آنرا که در سر سودای عشق است

گر سود دارد سامان ندارد

آنکو بعشقت جان در نبازد

عاشق نباشد او جان ندارد

گر دل نسازد جان را فدایش

جان گرچه دارد جانان ندارد

دلبر اسیری بسیار دیدم

گر حسن دارد احسان ندارد