اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

جان ما بربست رخت و سوی جانان می‌رود

از می شوق جمالش مست و حیران می‌رود

طاقت دل چون ز سوز و درد عشقش طاق شد

بی‌سر و سامان سوی جان بهر درمان می‌رود

دل به کویت گر ز دست جور عشق آمد چه شد

چون گدایی داد خواهد پیش سلطان می‌رود

جان مشتاقم چو وصلش در وصال خویش دید

بر سر کوی فنا زان شاد و خندان می‌رود

گرچه عاشق ناتوان و کوی معشوق است دور

عشق چون غالب بود افتان و خیزان می‌رود

عاشق بیدل دمادم بر سر کوی حبیب

می‌کشد خواری و از بهر دل و جان می‌رود

جان شیدای اسیری در طریق عشق دوست

گرچه مست و بی‌خود آمد خوش به سامان می‌رود