اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

با درد عشق جانان درمان چه کار دارد

با بی سران سودا سامان چه کار دارد

گر آشنای عشقی بیگانه از خرد شو

در بزم اهل دانش نادان چه کار دارد

تا از خودی نگردی فانی خدا نه بینی

در مجلس گدایان سلطان چه کار دارد

زاهد که هست خودبین هرگز نشدخدابین

باکفر بت پرستان ایمان چه کار دارد

از حکم اوست ای دل هر نیک و بد که بینی

با حکم کردگاری دوران چه کار دارد

هرگز وفا نکردند خوبان بعهد و پیمان

در پیش بیوفایان پیمان چه کار دارد

آزاده شد اسیری از قید درد دوری

با محرمان وصلش هجران چه کار دارد