ای صنم سمن بران دست منست و دامنت
مونس جان بیدلان دست منست و دامنت
ای مه خوش لقای من دلبر جان فزای من
درد من و دوای من دست منست و دامنت
کعبه ماست کوی تو، قبله ماست روی تو
میل دلم بسوی تو، دست منست و دامنت
ای بت گلعذار من ای غم و غمگسار من
شادی جان زار من دست منست و دامنت
مرهم جان ریش من همدم و یارو خویش من
مذهب و دین و کیش من دست منست و دامنت
خوان کرم نهاده، پرده ز رخ گشاده
مژده وصل داده، دست منست و دامنت
دل ز اسیری می بری، هیچ غمش نمی خوری
تا بکی این ستمگری دست منست و دامنت