اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

ای دل دیوانه تاکی بیخودیها کردنت

برسرم پیوسته طعن نیک و بد آوردنت

چند خواهی دست و پا زد رو رضا ده با قضا

تا بکی باشد غم بیهوده آخر خوردنت

این چه جهل است عاقبت اندیشه کن ای بی خبر

خلق راضی کردن و حق را ز خود آزردنت

گر نرفتی بر صراط المستقیم ای بی طریق

در طریق آخر کجا شد این طریق اسپردنت

گر براه فقر خواهی رفت سوی حضرتش

زاد این ره عجز و مسکینی بباید بردنت

گر رسد نفعی بدرویشان مسلم باشدت

نیکنامی را بساطی در جهان گستردنت

گر همی خواهی وصالش ای اسیری بایدت

دل زیاد غیر او پیوسته خالی کردنت