اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

صورت یاربخواب امد و در گوشم گفت

که بخفتن نتوان در معانی را سفت

خیز اندر پی مطلوب درآ از سر درد

در طلب روز مخور شب همه شب نیز مخفت

نقش اغیار برون کن ز درون دل خود

تا که با یار همیشه بودت گفت و شنفت

عاقبت دیده جان باز کند بررخ دوست

هر دلی کو بغم و درد مدام آمد جفت

جان و دل ساز فدا گر هوس دیدارست

زانکه اینجا بکسی رو ننمایند بمفت

توئی تست حجاب تو اگر رفت توئی

یار بینی که عیانست ز پیدا و نهفت

رودر آئینه دل گفت نماییم دگر

زین سخن جان اسیری چو گل تازه شکفت