اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴

گردیدن گردون یقین از عشق جانان بوده است

جانا نگر کز جست و جو یک لحظه کی آسوده است

ارواح قدسی زین سبب بیخورد و بیخواب آمده

عقل کل اندر عمرها زین غم دمی نغنوده است

بینی که باد تندخو چون آب و آتش دم بدم

افتان بخاک ره چنین آن هم ازین غم بوده است

یاقوت و لعل از مهر او افتاده در کوه و کمر

از اشک خونین لاله را دامن بخون آلوده است

حیوان و انسان از طلب گشته روان از هر طرف

این رفتن واین آمدن گوئی مگر بیهوده است

چشم بصیرت را گشا یک یک ازین ها کن نگاه

از گوش جان بشنو ز من کین نکته کس نشنوده است

خامش اسیری تا بکی افشای این سر بهر چیست

عارف کجا نااهل را رمزی ازین بنموده است