گردیدن گردون یقین از عشق جانان بوده است
جانا نگر کز جست و جو یک لحظه کی آسوده است
ارواح قدسی زین سبب بیخورد و بیخواب آمده
عقل کل اندر عمرها زین غم دمی نغنوده است
بینی که باد تندخو چون آب و آتش دم بدم
افتان بخاک ره چنین آن هم ازین غم بوده است
یاقوت و لعل از مهر او افتاده در کوه و کمر
از اشک خونین لاله را دامن بخون آلوده است
حیوان و انسان از طلب گشته روان از هر طرف
این رفتن واین آمدن گوئی مگر بیهوده است
چشم بصیرت را گشا یک یک ازین ها کن نگاه
از گوش جان بشنو ز من کین نکته کس نشنوده است
خامش اسیری تا بکی افشای این سر بهر چیست
عارف کجا نااهل را رمزی ازین بنموده است