اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

بقید زلف تو جانم عجب گرفتارست

ز بند دام تو جستن نه سرسری کارست

ز مهر روی تو ذرات کون در رقصند

جهان ز تابش حسن تو غرق انوارست

درون پرده کثرت جمال وحدت دوست

کسی معاینه بیند که مرد اسرار است

یکیست عاشق و معشوق پیش اهل یقین

دوئی گمان کج احولی و پندار است

سپاه عشق سراسر گرفت ملک وجود

خرد ز دست تظلم بجان بزنهارست

بمکر و عربده چشم تو ریخت خون جهان

ببین که چشم معربد چه شوخ و عیارست

جهان ز باده لعل تو مست و بیخبرند

کجاست آنکه بدور لب تو هشیارست

چه غم ز سرزنش دشمن و ز طعن رقیب

بما اگر ز سر مهر یارما یارست

همه جهان چو اسیری بدور رخسارت

بگرد نقطه خال تو همچو پرگارست