اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

اسیر عشق تو از هردوکون آزاد است

کسی که با غم تو مونس است دلشاد است

چه منع عاشق دیوانه میکنی زاهد

بعشق دوست ندانم ترا چه واداداست

مکن ملامت عاشق بعشق ورزیدن

که کار عشق نه کسبی است بل خداداد است

بغمزه چشم تو بنیاد غارت جان کرد

ز ترک مست نپرسی که این چه بنیاد است

درون خلوت جانم هزار گلزار است

خیال روی تو آنجا چو رخت بنهادست

جهان ز تاب تجلی شدست غرقه نور

مگر که یار ز رخسار پرده بگشادست

بیک کرشمه ز عشاق جان و دل بربود

بدلبری چه توان گفت کو چه استاد است

بنوش باده عشق و بریش زهد بخند

چه اعتبار بکار جهان که برباد است

همیشه کارتو سوزست و ناله و زاری

اسیریا بخدا گو ترا چه افتادست