اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

آفتاب روی تو تابان شدست

در شعاعش جان و دل حیران شدست

نور مطلق گشت ذرات جهان

تاکه خورشید رخت تابان شدست

جان که در تاب تجلی شد فنا

در حقیقت واصل جانان شدست

آنکه روز و شب گدای کوی تست

بر همه خلق جهان سلطان شدست

شد بملک عاشقی افسانه

هرکه در عشق تو جان افشان شدست

جان ما در پرتو حسن رخت

محو و شیدا بی سر و سامان شدست

عشق جانان جان بیمار مرا

بوالعجب هم درد و هم درمان شدست

جان و دل در راه عشقت باختن

عاشق دیوانه را آسان شدست

تا اسیری شد اسیر زلف یار

فارغ از کفر و هم از ایمان شدست