آفتاب روی تو تابان شدست
در شعاعش جان و دل حیران شدست
نور مطلق گشت ذرات جهان
تاکه خورشید رخت تابان شدست
جان که در تاب تجلی شد فنا
در حقیقت واصل جانان شدست
آنکه روز و شب گدای کوی تست
بر همه خلق جهان سلطان شدست
شد بملک عاشقی افسانه
هرکه در عشق تو جان افشان شدست
جان ما در پرتو حسن رخت
محو و شیدا بی سر و سامان شدست
عشق جانان جان بیمار مرا
بوالعجب هم درد و هم درمان شدست
جان و دل در راه عشقت باختن
عاشق دیوانه را آسان شدست
تا اسیری شد اسیر زلف یار
فارغ از کفر و هم از ایمان شدست