اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

هرگز نبود حسن ترا مبداء و غایت

نه عشق مرا هست نهایت نه بدایت

بی هادی عشقت بخدا سالک عاشق

هرگز نتواند که رود راه هدایت

زاهد که همه در پی حوری و بهشت است

دیدار تو میجست اگر داشت درایت

عاشق نبرد جان بسلامت ز ره عشق

از جانب معشوق اگر نیست حمایت

بس دور فتادست ز معشوق و ره عشق

هرکو نکند جانب عشاق رعایت

ره سوی وصال تو برد این دل مهجور

هرگه که درآید بمیان دست ولایت

بر حال دل زار اسیری ز توای جان

از عین ترحم نظری هست کفایت