اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

مرادم وصل یار نازنین است

دلم را وایه از جانان همین است

سلاسل را چو زلف یار گفتند

بود در گردن ما گر چنین است

بقصد جان ما آن چشم خونریز

چو ترک مست دایم در کمین است

براه عشق رو بی قید مذهب

که رأی عاشقان مطلق بدین است

دلا در عاشقی با درد و غم ساز

درخت عشق را چون میوه این است

کجا باشد دلم را درد دوری

چو با جانان همیشه جان قرین است

اسیری در جمالش چون فنا شد

ازآن رو بیخبر از کفر و دین است