اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

معشوق باز و رندم و قلاش و می پرست

دارم بعشق دوست فراغت زهر چه هست

پیوند کن بوصل، دل پاره پاره را

ماخود شکسته ایم چه حاجت دگر شکست

۳

در عاشقی بهر دو جهان گشت سربلند

عاشق که شد بعشق تو چون خاک راه پست

عمری ز بهر دیدن او دست و پا زدم

چون رو نمود حیف که کلی شدم ز دست

چون دور شد نقاب جلال از جمال یار

گردد عیان که عابد بت بود حق پرست

۶

آن دم که در خمار عدم بود جام و می

جانم ز باده لب لعل تو بود مست

خورشید روی دوست چو بر جان و دل بتافت

گر خود پرست بود اسیری ز خود برست