اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

معشوق باز و رندم و قلاش و می پرست

دارم بعشق دوست فراغت زهر چه هست

پیوند کن بوصل، دل پاره پاره را

ماخود شکسته ایم چه حاجت دگر شکست

در عاشقی بهر دو جهان گشت سربلند

عاشق که شد بعشق تو چون خاک راه پست

عمری ز بهر دیدن او دست و پا زدم

چون رو نمود حیف که کلی شدم ز دست

چون دور شد نقاب جلال از جمال یار

گردد عیان که عابد بت بود حق پرست

آن دم که در خمار عدم بود جام و می

جانم ز باده لب لعل تو بود مست

خورشید روی دوست چو بر جان و دل بتافت

گر خود پرست بود اسیری ز خود برست