معشوق باز و رندم و قلاش و می پرست
دارم بعشق دوست فراغت زهر چه هست
پیوند کن بوصل، دل پاره پاره را
ماخود شکسته ایم چه حاجت دگر شکست
۳
در عاشقی بهر دو جهان گشت سربلند
عاشق که شد بعشق تو چون خاک راه پست
عمری ز بهر دیدن او دست و پا زدم
چون رو نمود حیف که کلی شدم ز دست
چون دور شد نقاب جلال از جمال یار
گردد عیان که عابد بت بود حق پرست
۶
آن دم که در خمار عدم بود جام و می
جانم ز باده لب لعل تو بود مست
خورشید روی دوست چو بر جان و دل بتافت
گر خود پرست بود اسیری ز خود برست