اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

صیت جمال روی تو عالم فروگرفت

حسنت جهان گرفت و بوجه نکو گرفت

زاهد که منع عاشق دیوانه می نمود

رویت چو دید آتش عشقش درو گرفت

بی پرده تاب حسن و جمالش کسی نداشت

زان رو نقاب مائی ما را برو گرفت

غلمان و حور را بنظر کی درآورد

هر دل که با جمال رخ یار خو گرفت

(چون وایه دلم همه دم شاهد و می است

از توبه دست شستم و جام و سبو گرفت)

(تا از نقاب زلف جمالش نمود رو

سودای زلف او همه جان موبمو گرفت)

(گویند از چه جان اسیری مشوش است)

(آشفتگی ز زلف پریشان او گرفت)