اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

وهومعکم زین معیت حق چه خواست

یعنی واجب را ز ممکن جلوه هاست

گر نه حسنش دایما در جلوه است

این نمود و بود عالم از کجاست

از تجلی جمال وحدت است

در حقیقت این که کثرت را بقاست

هستی عالم همه هستی اوست

بی بقای حق جهان عین فناست

هرچه دارد نقش هستی در جهان

سربسر آئینه وجه خداست

حق و باطل آینه یکدیگرند

هر دو در معنی بهم الا ولاست

گر بصورت یار ما شد غیر ما

چون بمعنی بنگری او عین ماست

هر دو با هم همچو موج و بحر دان

ور تو جام و باده گویی هم رواست

کل شی ء هالک دانی چه گفت

ای اسیری دوست بی ما و شماست