اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

ای منکسف ز تاب جمال تو آفتاب

وی ماه رو ز عاشق بیچاره رو متاب

عمری بآرزوی تو گشتیم در بدر

اکنون مران مرا ز درخودبهیچ باب

آئینه خدای دل صاف عارفست

زاهد مگو دل تو درآید درین حساب

مکتوب شد بدفتر دل سرهر دو کون

ای جان بکوش تا که بدست آری این کتاب

روی ترا بغیر جمال تو پرده نیست

وقت کسوف بر رخ خور مه شود نقاب

فارغ ازین شراب و کبابست مست عشق

دارد ز دل کباب و ز خون جگر شراب

تا در نقاب زلف نهان شد جمال دوست

آزاده نیست جان اسیری ز پیچ و تاب