گر وصال دوست خواهی در ره او شو فنا
تا حیات جاودان یابی به جانان در بقا
تا نگردی بیخبر از خود نیابی زوخبر
نیست از هستی بباید بود تا یابی بقا
یار نزدیک و تو دور افتاده از جهل خویش
اوست پیدا در لباس جمله ما و شما
فاش گردد بر دلش اسرار معنی سربسر
هر که در راه طریقت میکند ترک هوا
تا دلت صافی نشد از ظلمت وهم و خیال
کی شود از پرتو نور تجلی با صفا
درمقام فقر و عرفان آنگهی گردی تمام
کز همه عالم عیان بینی جمال دوست را
بود عالم در حقیقت جز نمود حق نبود
از خیالات جهان بگذر اگر خواهی خدا
هرکه خالی کرد خود را از خودی گوید بحق
گه انا الحق آشکار و گه ومن اهوی انا
با تویی هرگز ترا در بزم وصلش راه نیست
از خودی بگذر اسیری بیخود آنگه خوش درآ