اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

میرسد هر دم بعاشق صد جفا

گوئیا از عشق می بارد بلا

چاره عاشق چه میداند طبیب

درد عشقش هست درد بی دوا

سرفرو نارد بوصلم آن صنم

کی کند شه هم نشینی با گدا

از بلا یک دم نمی یابم امان

تا شدم در دست عشقش مبتلا

دست ما و دامن آن سنگدل

گرکند جور و جفا و گر وفا

این صدا از عشق می آید بگوش

گر تو جویای وصالی شو فنا

هرکه شد در عاشقی بی برگ و ساز

او ز ساز وصل یابد صد نوا

شادمان گردی بدیدارش اگر

میکنی در راه جانان جان فدا

غره نازست فارغ از نیاز

زان اسیری نیست پروایش بما