اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

جمال یار می بینم ز روی صورت و معنی

که پیش چشم مجنونست عالم سربسر لیلی

چو شد مشهور در عالم جمال یار و عشق ما

چرا افسانه میگوید کسی از وامق و عذرا

بعالم کی بدی نام و نشان عالم و آدم

اگر از پرده هر دو نبودی حسن تو پیدا

کجا حسن دل افروز تو دیدی عاشق بیدل

اگر لطف تو نگشودی نقاب از روی جان افزا

ز بار محنت عشقش مرو ای دل ز جای خود

بدرد عاشقی می باش همچون کوه پا بر جا

اگر تو عشق می ورزی ز خود بگذر که عاشق را

حجابی بدتر از هستی نباشد در ره مولی

اسیری تا ابد نبود ز فکر زلف او خالی

چو از روز ازل آمد نصیبش مایه سودا