اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

عاشقیم و مست صهبای لقا

از خودی بیگانه با حق آشنا

در شعاع آفتاب روی او

نیست گشته هست گشته بارها

نوش کرده باده جام فنا

یافته از هستی باقی بقا

نیست گشته از من و مایی تمام

دیده خود را عالم بی منتها

یافته از روی جان افروز دوست

هر یکی از درد دل را صد دوا

تا شدم واقف ز ناز و شیوه اش

دیده ام در هر جفایی صد وفا

از گل رویش دمادم میرسد

بلبل جان را دو صد برگ و نوا

کاشکی صد جان و دل بودی مرا

تا برایش کردمی هر دم فدا

چون اسیری از خودی خود گذشت

گشت محرم بزم وصل دوست را