اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

تا حسن تو بنمود رخ از جمله اشیا

حیران جهان شد دل شوریده شیدا

در آینه روی تو بنمود دو عالم

هم بود ز مرآت جهان حسن تو پیدا

چون کرد تجلی رخ زیبای تو دیدیم

مجلای جمال تو همه صورت و معنا

تا دیده جان دید بهم زلف و رخت را

با ظلمت و نورست دلم را سرو سودا

چون باد صبا پرده ز روی تو برانداخت

شد مهر جمال تو ز هر ذره هویدا

خورشید جمال رخ آن یار عیان دید

از پرده ذرات جهان دیده بینا

تا کرد اسیری برخش دیده جان باز

باشد ز همه رو بجمالش نظر او را