اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

افتخار ما به فقرست و فنا

ما کجا و منصب و مال از کجا

با وجود ملک عشق لایزال

عارم آید زین جهان بی بقا

جان ما مستغرق نور لقاست

کی بجنت سر فرود آید مرا

برفراز نه فلک طیران کند

شاهباز همت والای ما

جان بجانان زنده جاوید گشت

تا ز قید خود بکلی شد فنا

از شراب جام منصوری بنوش

مست و بیخودگو انالحق برملا

از می عشقست جان مست الست

اینچنین مستی بود بی منتها

دلبرم در کام جان ریزد مدام

آن شراب بی خمار جانفزا

از تجلی جمال روی دوست

جمله عالم غرق نورند و ضیا

عاشقان بینند رویش بی نقاب

لیک چشم زاهدان دارد عما

گفت اسیری گر تو میجویی وصال

بی تویی در بزم وصل ما درآ