اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

تا جان مرا شد بغم عشق تولا

کردم ز قرار و خرد و صبر تبرا

با چاشنی عشق برابر نتوان کرد

نه آرزوی دنیی و نه لذت عقبی

در هر دو جهان از هوس دیدن رویت

عاشق نکند جز بسر کوی تومأوی

ذرات دو عالم همه مست می عشقند

در بزم شهود تو نه ادناست نه اعلا

در کعبه و بتخانه طلبکار تو بودم

هرجا که شدم وصل تو بودست تمنا

بی آینه ادراک جمالت نتوان کرد

آئینه رخسار تو شد دیده بینا

هر دل که نبیند ز جهان عکس جمالت

در عالم تحقیق بود جاهل و اعمی

مست می دیدار خدا را خبری نیست

از آتش سوزان و نه از روضه و طوبی

چون ذره سرگشته دل و جان اسیری

در پرتو خورشید جمالت شده شیدا